پسرم، امروز یادم افتاد به روزی بارانی در سالهای دور، زنگ آخر مدرسه به صدا در آمده بود و دانش آموزان در همهمه و تکاپوی رفتن بودند. بارانی تند و بیگاه باریدن گرفته بود. داشتم به سمت دفتر مدرسه میرفتم که چند نفر از بچه ها به سمتم دویدند و گفتند: خانم مفیدی پسرتان آمده دنبالتان، با تعجب زمزمه کردم: اشتباه نمیکنید؟ با خودم گفتم پیام نوجوان من با کدام وسیله به دنبالم آمده، با همین افکار به سمت در مدرسه آمدم و تو را دیدم که چتر به دست مقابل در مدرسه ایستاده ای، مرا که دیدی بلند گفتی اومدم دنبالت مامان. خندیدم و به شوخی گفتم: با چی؟ با ماشینت؟ سرت رو بالا گرفتی و گفتی نه با چترم….جمله ی زیبایت به بند بند جانم نشست، دانستم که یک مرد را در دامن خود پرورده ام و غرور و افتخار به داشتن چنین جوانمردی در وجودم غوغا کرد. مردی که روز به روز بزرگ و بزرگ تر وچتر حمایتش گسترده و گسترده تر شد و برمن و خانواده ام و هزارن تن دردمند و بیمار سایه افکند.
پیامم! حالا از آن صبح بارانی بهار که به دنیا آمدی نیم قرن گذشته است. و من با تنی خسته و قلبی شکسته از داغ فراق همسر و همراهم، با شگفتی به راهی که طی کرده ام می نگرم و در ژرفای وجودم آرامش را احساس میکنم، من آرام و راضیم و حس میکنم در تمام این راه طولانی و گاه دشوار، گرمی و شور عشق بی نهایت پدر مهربانت قوت قلب من و مهر و حمایت تو و خواهرت عصای دست من بوده است. روح پدر آسمانیت شاد و عمر پربار تو بلند و پر عزت که سوی چشمان مادری و باقیات الصالحات پدر….تولدت مبارک.